کوچه باغ

داره بارون میاد. کوچه باغ چه حالی داره!!!!!!

کوچه باغ

داره بارون میاد. کوچه باغ چه حالی داره!!!!!!

برگ چهل و دوم

در من رسوخ کردهای همچون شعری 

روی کاغذ 

تو من را میخوانی؟

یا من تو را میسرایم؟ 

کار از شعر گذشته است 

فکر کنم ما 

مجنون شده ایم! 

انتهای کدام سطر 

مرا بوسیده ای؟ 

برگ چهل و یکم


در غم از دست دادن عزیزی می شود پوسید یا می توان به اوج رسید. وقتی که نفسی را که هر روز نفس تو به یاد او کشیده شده از دست می دهی وقتی معنای زندگیت از کنار تو می رود وقتی که تمام رنگهای بهار عمرت یک شبه به تیرگی می رسد آرزو می کنی که نباشی. اما اگر یاد قشنگ او و رنگهای پر تلالو و انرژی بخش او را بیاد بیاوری، اگر لحظه لحظه نفس کشیدنهایش را در سینه ات زنده نگه داری آن وقت که هر روز صبح با طلوع خورشید یک کاسه آب یک آیینه بزرگ و یک دریا محبت در کنار یادگاری هایش خواهی داشت آنوقت می فهمی راستی ، راستی انگار نرفته است و انگار هر روز زنده تر از دیروز با توست و در توست.

برگ چهل و یکم

عاشق بودن تجربهی تمامی احساسات بیرون از عشق، و از نو بازگشت به عشق است.

عاشق بودن تحمل رنج و درد و توانایی غلبه و از یاد بردن این رنج و درد است.

عاشق بودن همان است که بدانی دیگری کامل نیست، بتوانی بخشهای نازیبا را ببینی ولی بربخشهایی که دوست میداری تأکید کنی و شادمانه هردو را بپذیری.

عاشق بودن بر پاساختن ستونهای استوار بربنای احساسات است، ولی جایی نیز برای تغییر بگذار، چون داشتن احساس یکسان در تمام عمر جایی برای رشد، تجربه و آموختن نمیگذارد. عاشق بودن، توانمندبودن در پذیرفتن ایدهها و واقعیتهای نو است.

دانستن آن است که دیگری نیز آنچه که بوده باقی نمیماند و تغییر آرام آرام او را دگرگون میکند.

عاشق بودن، بخشیدن تا سرحد فقر است. والاترین هدیهها بین دوستان اعتماد است و درک متقابل، این دو ارمغان عشقاند.

عشق ایثار چیزی بیش از تمامی خود است، تنها در طلب لبخندی کوچک.

عاشق بودن، دیدن نه تنها با چشم که با دل است پرورش بینشی در ژرفای احساس خود و دیگری است. داشتن درکی نیکو از پیوند میان دو انسان است.

عاشق بودن، فدا کردن خود به تمامی است آماده تا بگویی:

«اینک من و دوستت دارم بسیار و بسیار، ندای تمام وجودم»

نه اینکه هردم به رنگی درآیی و هر روز نوایی دگر ساز کنی تا پذیرفته شوی، بلکه چنان تغییر کنی تا نور خوبیها ظلمت کمبودهایت را بپوشاند.      

 

ترزا.ام.ریچیز

برگ چهلم

من محبوبم را دوست دارم، ولی هنگامی که عقل قضاوت میکند، نمیدانم چرا، در واقع خودم هم نمیخواهم به قضاوت عقل گوش دهم، زیرا همین اندازه که او را دوست دارم کافی است. همین اندازه که در لحظات رویایی با غم و اندوه، دلم میخواهد سر بر شانههایش بگذارم و خوشحال و مجذوب شوم، کافی است. همین اندازه که میخواهم با او تا فراز ستیغ بروم و در گوشش زمزمه کنم که « تو محبوب من هستی» کافی است.

 

جبران خلیل جبران

برگ سی و نهم

روزگار بهتری از راه میرسد

کمی شکیبا باش و تا آن زمان خود را باور بدار

همواره هوشیار، بکوش تا دور نمای هر چیز را در نظر آوری.

مهمترینها را به یاد بسپار.

فراموش مکن که دیگری نگران توست

در جستجوی بهتر باش، بیاموز درسهای آموختنی را.

با تکیه بر توانایی، لبخند، خرد و خوشبینی،

به سوی گنجینههای درون راه بگشا.

اینهاست، پارههای یگانهی وجودت.

آری روزگار بهتری از راه میرسد.

 

بارین تیلور